نیستی ماموستا!؟ 
نیستی که حال و هوای مردم شهر را ببینی. مردم شهر چنان آشفته‌اند که زندگی روزمره‌شان را با نمی‌دانم‌ها آغاز می‌کنند... یعنی دانستن زیاد هم برای آنان کاری از پیش نمی‌برد.
من زیاد موافق این جمله شیخ بهایی نیستم که می‌گوید:
چون می‌گذرد غمی نیست! 
یک سال از غم از دست دادن تو و کودکمان گذشته و من خودم را بدست گذر زمان داده‌ام تا ببینم بقول شیخ چگونه با گذشتن غم، غمی نیست.
یک سال... از گذشتن آن حادثه تلخ می‌گذرد هر چند به نظر تو هیچ تقدیر تلخی از طرف دوست( خدا) تلخ نیست. 
نگاه‌های پر از حرف مردمان شهر درباره رفتن نا بهنگام تو هر روز بیشتر از روز قبل تکرار می‌شود.
برخلاف این افکار دعاهای تو نزد پروردگار مستجاب شد آنطور که از مردن در بستر پیری هراس داشتی و در اوج جوانی و بدون داشتن حتی یک تار موی سپید به سوی حق تعالی شتافتی.
برای فراموش کردن این اندوه بی پایان تمام راه‌های گفته را رفتم و همچنان به سر خط اول رسیدم.
گاهی در نبود تو به منزلمان جایی که اکنون متروکه شده سری میزدم چشمان بسته‌ام را به در هال می‌دوختم که شاید همراه آکار از در بیایی. نام زیبای کودکمان اکنون لرزه بر تمام وجودم می‌اندازد. زیرا با صدا کردن او جوابی به گوش مادر نمی‌رسد. 
دلم می‌خواهد در سالروز آن دگرگونی، و بر پا شدن گوشه‌ی قیامت، بخواب عمیقی فرو روم.
حق با تو بود رویای کودکمان چنان مرا از خود بی خود کرده که جای فکر کردن به تو را برایم تنگ نموده.
دلم می‌خواهد حرف‌های نشنیده این یکسال را برایت بگویم و مثل همیشه با تکان دادن سر و لبخند ملیحت آنها را تایید کنی.
می‌دانم این افکار را زاییده‌ی ذهن یک زن ظریف الخلقه‌ی پر از احساس می‌دانی.
ماموستا باور کن بزرگی این غم یک انسان قوی را هم به زانو در می‌آورد.